[ میخواهم تمام ِ سطور اینروزها ، تو را فریاد کنم ]
داشتم لباسهایی که برایم خریده بودی به خواهرم نشان میدادم ، در دستانم لباس نبود ، تو بودی / عشق بود / تو بودی ... بعد نشسته بودم دفترهایی که برایم فرستاده ای را از کمد بیرون می آوردم و لبخند میشدم و عطر شوق میپاشیدم به اتاق / به دست خط تو ، تو ، تو ... بعد میخواستم قلبی که زده بودم به پارچه ی کتابخانه را به خواهر نشان بدهم ، بعد فلوکس را ، بعدتر همه چیز را ، سرمست در اتاق اینسو و آنسو میشدم و [تو] بودی که میتپیدی در من ، در پنجره های اتاق ، در کمد ، در کتابخانه ... ناگهان فکری آمد ، خراش انداخت روی من ، روی لبهام ، روی چشمهام : فکر آدمهایی که بارها دلم از من قول گرفت تا مُشت بکوبم بر چانه هاشان ! فکر آدمهایی که آزارت داده بودند . فکر آدمهایی که بی اعتمادت کرده بودند . فکر لطافتت که میرفت تا زیر دستان زبرشان ، جریحه دار شود . خشمگین بودم / مدتها قبل به خودم قول داده بودم تا از خودم آدم ِ سختی بسازم تا اخم کنم ، تا جدی بمانم و دست از شانه هایت برندارم . تا بدانند چه جری میشوم وقتی پای تو در میان است / خشمگین بودم و تو همچنان در من جاری بودی .
+ کسیکه تمام کلمه های اینروزهایم برای اوست .
+ کسیکه سالها کنارش قد کشیدم و لامصب ِ من ! چقدر دوستت دارم :)